کلاس پنجم دبستان که بودم، یکبار معلممون ساعت انشا گفت موضوع امروز اینه: از چه چیزی رنج میبرید، بر عکس همیشه که میگفت ببرید خونه بنویسید و جلسه بعد بیارید بخونید. اون روز گفت؛ همین الان توی کلاس بنویسید و دفترهاتون رو تحویل بدید. همه شروع کردیم به نوشتن و دفترامون رو تحویل دادیم. هیچ وقت فکر نمیکردم اون چیزی نوشتم توی عالم بچگی، اینقدر معلممون رو جذب کنه. دفتر رو که تحویل دادم، با توجه به سابقه خوبی که توی انشا نوشتن داشتم، دفترم رو باز کرد و یهویی گفت احسنت، آفرین، فوق العادست. به بچهها گفت: حالا بگید انشاهاش رو میبره خونه میده باباش براش بنویسه. امروز که دیگه دیدید جلو چشمتون توی مدرسه نوشت. شاید این اتفاق و اون تشویق معلم کلاس پنجمم باعث شد، اون انشا تا امروز که ۱۹ ساال از اون ماجرا میگذره همچنان توی ذهنم بمونه،
اون سال نوشتم:
من از شیطان رنج میبرم .
شیطانی که هر لحظه و همیشه همراه من است.
شیطانی که مرا به سمت کارهای بد میکشاند.
شیطانی که دوست ندارم باشد اما همیشه هست.
شیطانی که همه کارهای بد من را خوب نشان میدهد.
شیطانی که میخواهد من آدم خوبی نباشم.
دلم میخواهد یک روز از دستش فرار کنم، و مثل آدمهای خوب زندگی کنم.
(یادمه دو صفحه کامل نوشته بودم همین قدرش یادم مونده برگه دفترم رو معلممون کند گفت میخوام این انشات رو داشته باشم)
امشب بعد از ۱۹ ساال دارم فکر میکنم.اگر دوباره این موضوع رو بهم بدن چی مینویسم.....
از چه چیزی رنج میبرم........